داستانهای كوتاه عاشقانه سری چهارم
نوشته شده توسط : علی سجاد حسام

 تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی ۱۶سال بیشتر نداشت


باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و هوارو عربده بالاخره کاری کرد که باهم دوست شدن

دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حرفای پسرک پرید و گفت:

من دیرم شده زودی باید برم خونه...

همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک را میدید زود باید بر میگشت...

پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داد

دخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد...

حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببیند پسرک خواست سر سخن روباز کند که دخترک گفت :

وای دیرم شد..من دیگه برم خداحافظ...

خداحافظی کردند و پسرک در سوک لحظه جدایی ماتم گرفت و رفتن معشوق را نظاره کرد ....

دخترک هراسان و دل نگران بود...

در راه نیم نگاهی به بسته انداخت ...یه خرس عروسکی خوشگل بود..

هوا دیگه داشت کم کم سرد میشد

وسرعت ماشین هاییکه رد میشدند ترس دخترک رو از دیر رسیدن بیشتر میکرد
پسره مثل همیشه ۵ دقیقه تاخیر داشت

اما بازم مثل همیشه ریلکس بود...دخترک سلام کرد و پسر پاسخ گفت
دخترک بی درنگ بسته را به پسر داد و نگاه پر شوقش را به نگاه پسر دوخت.

پسر نیم نگاهی به بسته انداخت و گفت: مرسی...

بسته را باز کرد و ناگاه چشمش به نامه ای افتاد که عاشق خوش خیال دخترک برای او نوشته بود...

لبخندی زد و به روی خود نیاورد...

چند دقیقه ای را با هم سپری کردن

و باز مثل همیشه خداحافظی و نگاه ملتمس عاشقی که از لحظه ی وداع بیزار است..

این بار دخترک عاشق بود و پسره معشوق او..

معشوقی که شاید جسم اون سر قرار با 5 دقیقه تاخیر حاضر شده بود ،

اما دلش از لحظه اول جای دیگه ای بود ........

کمی آن طرف تر صدای جیغ لاستیکی دخترک و پسر را متوجه نقطه ای در آن طرف کرد..

پسرکی در زیر چرخ های ماشین جان می داد
و آخرین نگاهش دوخته شده به معشوقه ای بود که به او خیانت کرده بود




:: موضوعات مرتبط: داستان های کوتاه عاشقانه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1537
|
امتیاز مطلب : 201
|
تعداد امتیازدهندگان : 58
|
مجموع امتیاز : 58
تاریخ انتشار : پنج شنبه 28 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
ایدا در تاریخ : 1391/12/23/3 - - گفته است :
خیلی عالی بود میشه به ایمیلم این داستان های عاشقانه بفرستید

/commenting/avatars/avatar16.jpg
ارغوان در تاریخ : 1391/12/12/6 - - گفته است :

/commenting/avatars/avatar16.jpg
ارغوان در تاریخ : 1391/12/12/6 - - گفته است :

/commenting/avatars/avatar16.jpg
ارغوان در تاریخ : 1391/12/12/6 - - گفته است :

/weblog/file/img/m.jpg
محمد در تاریخ : 1391/11/29/0 - - گفته است :
شماقصدازدواج نداريد؟

/commenting/avatars/avatar05.jpg
سارا در تاریخ : 1391/11/3/2 - - گفته است :
خوب بود

/commenting/avatars/avatar17.jpg
parmida در تاریخ : 1391/9/8/3 - - گفته است :
kheili bi maze bodma ke nafahmidim engar bazam jaie edame dadan dasht

/commenting/avatars/avatar01.jpg
ارمینا در تاریخ : 1391/8/29/1 - - گفته است :
داستان قشنگی بود اگه میشه واسه ی منم ایمیل کن ممنون میشم عزیزه دلم.مر30

/weblog/file/img/m.jpg
فرزانه در تاریخ : 1391/8/26/5 - - گفته است :
عالبیییییییییییییییییییییییییی ییییییییی

/weblog/file/img/m.jpg
عاشق یه طرفه در تاریخ : 1391/4/26/1 - - گفته است :
خیلی قشنگ بود اگه میشه داستان های واقعی عاشقانه را برام ایمیل کنید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: